عشق درسایه سلطنت پارت78
سریع دراز کشیدم و چشمام رو بستم... چون اصلا دوست نداشتم یه بار دیگه باهاش چشم تو چشم شم. گمانم چندین دقیقه ای گذشت که تخت تکونی خورد که میگفت بلند شده.
صدای در اومد...لای چشمام رو باز کردم و وقتی مطمین شدم رفته کاملا بازش کردم نیم ساعت یک ساعتی صبر کردم و بیکار فقط به در و دیوار و اشیای قیمتی و شیک اتاقش نگاه کردم اروم بلند شدم و دستی به لباس سفید بلندم که لباس خوابم بود کشیدم...
سرم رو از لای در بیرون کردم تهیونگ پشت به در وایستاده بود که با صدای در برگشت نگاه سرتا پایی بهم کرد و اخمی کرد و گفت
تهیونگ: نیا بیرون با این وضع... میگم خدمتکارت برات لباس بیاره... سریع در رو بستم و برگشتم داخل...
چند دقیقه ای و ایستادم که ضربه ای به در خورد و ژاکلین با
یه دست لباس اومد داخل لبخند پر بغضی بهم زد و گفت
ژاکلین: خوبین بانوی من؟؟
به یه اشنا.. یه کسی که براش مهم باشم نیاز داشتم...اشکم چکید و بغلش کردم
مری:خوبم.. باید خوب باشم...
اره. باید خوب میبودم چون تا ابد این وضعم ادامه داشت...با کمک ژاکلین لباسام رو عوض کردم...جلوی اینه خیلی بزرگ و مجللش رفتم و به خودم نگاه کردم...جای دستایی روی گردنم مونده بود...نفسم رو پر درد بیرون دادم ... خشمم لحظه به لحظه بیشتر میشد و کم کم عمق فاجعه رو میفهمیدم
بغضم جاش رو به خشم فروخورده ای داده بود که هر لحظه
ممکن بود بتركه.
مری:گرفتنش؟
لحنم پر غیض بود و کلمه از لای دندونام بیان شده بود. ژاکلین: نه بانو... اعلا حضرت خیلی عصبانین.. خیلی.. همه به شدت ازشون ترسیدن دستور دادن وسایلتون رو بیارن بالا...
مری:بالا؟
ژاکلین : بله بانو یه اتاق تو طبقه بالا براتون انتخاب کردم و
الان خدمتکارا دارن اتاقتون رو میچینن...
اروم از اتاق اومدن بیرون ژاکلین هم پشتم اومد.
تهیونگ نگاهی سرتا پام انداخت و نگاهش روی گردنم ثابت
موند. اشک تو چشمم حلقه زد و پیمانه خشمم یه دفعه فوران کرد...
مری:خیلی لطف کردین پادشاه تهیونگ... تا ابد مدیون این حمایت و محافظت شمام...
دهن باز کرد که سریع و با خشم و غیض و کنایه گفتم
مری: هییسسسس... لطفا .. بیشتر از این شرمنده ام نکنین
سرورم...
اشکم چکید....سریع و خشن با پشت دستم اشکم رو پاک کردم و دستی رو گردنم کشیدم و گفتم
مری: نگاه کنین سرورم... این جای دستاییه که به خاطر حمایت و محافظت شما روی گردنم مونده و کم مونده بود خفه شم. داشتن خفه ام میکردن. میدونین یعنی چی...
و سریع قبل اینکه حرفی بزنه با عجله رفتم تو اتاقی که
خدمتکاراهای زیادی مشغول چیدنش بودن و....
صدای در اومد...لای چشمام رو باز کردم و وقتی مطمین شدم رفته کاملا بازش کردم نیم ساعت یک ساعتی صبر کردم و بیکار فقط به در و دیوار و اشیای قیمتی و شیک اتاقش نگاه کردم اروم بلند شدم و دستی به لباس سفید بلندم که لباس خوابم بود کشیدم...
سرم رو از لای در بیرون کردم تهیونگ پشت به در وایستاده بود که با صدای در برگشت نگاه سرتا پایی بهم کرد و اخمی کرد و گفت
تهیونگ: نیا بیرون با این وضع... میگم خدمتکارت برات لباس بیاره... سریع در رو بستم و برگشتم داخل...
چند دقیقه ای و ایستادم که ضربه ای به در خورد و ژاکلین با
یه دست لباس اومد داخل لبخند پر بغضی بهم زد و گفت
ژاکلین: خوبین بانوی من؟؟
به یه اشنا.. یه کسی که براش مهم باشم نیاز داشتم...اشکم چکید و بغلش کردم
مری:خوبم.. باید خوب باشم...
اره. باید خوب میبودم چون تا ابد این وضعم ادامه داشت...با کمک ژاکلین لباسام رو عوض کردم...جلوی اینه خیلی بزرگ و مجللش رفتم و به خودم نگاه کردم...جای دستایی روی گردنم مونده بود...نفسم رو پر درد بیرون دادم ... خشمم لحظه به لحظه بیشتر میشد و کم کم عمق فاجعه رو میفهمیدم
بغضم جاش رو به خشم فروخورده ای داده بود که هر لحظه
ممکن بود بتركه.
مری:گرفتنش؟
لحنم پر غیض بود و کلمه از لای دندونام بیان شده بود. ژاکلین: نه بانو... اعلا حضرت خیلی عصبانین.. خیلی.. همه به شدت ازشون ترسیدن دستور دادن وسایلتون رو بیارن بالا...
مری:بالا؟
ژاکلین : بله بانو یه اتاق تو طبقه بالا براتون انتخاب کردم و
الان خدمتکارا دارن اتاقتون رو میچینن...
اروم از اتاق اومدن بیرون ژاکلین هم پشتم اومد.
تهیونگ نگاهی سرتا پام انداخت و نگاهش روی گردنم ثابت
موند. اشک تو چشمم حلقه زد و پیمانه خشمم یه دفعه فوران کرد...
مری:خیلی لطف کردین پادشاه تهیونگ... تا ابد مدیون این حمایت و محافظت شمام...
دهن باز کرد که سریع و با خشم و غیض و کنایه گفتم
مری: هییسسسس... لطفا .. بیشتر از این شرمنده ام نکنین
سرورم...
اشکم چکید....سریع و خشن با پشت دستم اشکم رو پاک کردم و دستی رو گردنم کشیدم و گفتم
مری: نگاه کنین سرورم... این جای دستاییه که به خاطر حمایت و محافظت شما روی گردنم مونده و کم مونده بود خفه شم. داشتن خفه ام میکردن. میدونین یعنی چی...
و سریع قبل اینکه حرفی بزنه با عجله رفتم تو اتاقی که
خدمتکاراهای زیادی مشغول چیدنش بودن و....
- ۳۸.۹k
- ۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط